قصیده نود و هشتم در مدح اتسز

خسروا ، چون تو آسمان نارد
خدمت و زمانه بگزارد

باد را هیبت تو بر بندد
کوه را حملهٔ تو بردارد

پای تو فروش محمدت سپرد
دس تو تخم مکرمت کارد

روز هیجا ز سر کشان تیغت
هیچ کس را بکس بنگذارد

تیر چون باد تو ز شخص عدو
شکم خاک را بینبارد

همچو مشاطگان عزیمت تو
هر دو رخسار فتح بنگارد

در کف نیزه ، چون عصای کلیم
سحر اعدای دین بیوبارد

سنگ چون موم گردد ، اربر سنگ
اعتقاد تو وهم بگمارد

هر که جان را بمهر تو نسپرد
روزگارش بمرگ بسپارد

زهر با حشمت تو نگزاید
نوش با هیبت و نگوارد

برق تهدید تو جهان سوزد
ابر انعام تو گهر بارد

بر تن اسلام درع تو پوشد
در دل ایام مهر تو دارد

سال و ماه از نشاط خوردن تو
کام شمشیر تو همی خارد

وام دارد عدو ز تیغ تو جان
وقت آمد که وام بگزارد

خسروا ، چرخ با عنایت تو
دل اهل هنر نیازارد

دست بر آسمان برد ، هر کو
پای در خدمت تو بفشارد

بنده ، روزی که پیش تو نبود
از حساب حیا نشمارد

بشنو این قطعه ، کز شنیدن آن
طبع را سمع در نشاط آرد

هر که در نظم این سخن نگرد
بجز از نظم در نپندارد

شاد زی سال و مه ، که شادی تو
غم ابنای فضل بگسارد

رشیدالدین وطواط

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *