قصیده هشتاد و هشتم در مدح اتسز

ای تو بر آزادگان عصر خداوند
گیتی هرگز نزاد مثل تو فرزند

یک سخن مایه هزار سخن سنج
یک هنرت زیور هزار هنرمند

هست فلک را بوفق رأی تو پیمان
هست جهان را به خاک پای تو سوگند

دست مواقف ز اصطناع تو پر در
پای مخالف ز انتقام تو در بند

هر چه نهال سخاست کف تو بنشاند
هر چه درخت جفاست لطف تو برکند

نام نکو به ز مال و همت عالیت
نام نکو جمع کرد و مال پراکند

دست تو حساد را ز پای درآورد
پای تو افلاک را ز دست در افکند

داده همه طالبان ملک جهان را
در صف هیجا زبان نیزهٔ تو پند

خنجر تو از برای حرمت قرآن
فایده زند برد و حرمت پا زدند

تیغ تو چندان بکشت مبتدعان را
تا شکم خاک را ز کشته بیاگند

رستم سکزی نکرده‌ است بعمری
آنچه تو یک لحظه کرده ای بسمرقند

بر در خیبر ندیده اند ز حیدر
آنچه ز باس تو دیده شد بدر چند

عمرو نکردهست آنچه شخص تو کرده است
با سپه طاغیان بدشن نهاوند

نعرهٔ تو چون بگوش خصم در آید
از تن خصمت فرو گشاید پیوند

ای شه عادل ، چو بنده مدح سرایی
خوار چرا شد، بعهد چون تو خداوند ؟

جور کشیدم ز روزگار فراوان
دهر تنم را اسیر حادثه مپسند

چرخ اگر چند زشت کرد بجابم
آخر، ای حضور در، جور تو تا چند؟

تا که نباشد شراب را هنر آب
چون برضای تو بوده، هستم خرسند

باد در اندوه و رنج خصم تو گریان
تو بطرب در نشاط و ناز همی خند

رشیدالدین وطواط

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *