دارم سخنی با تو و گفتن نتوان های
سیرم نتوان کرد ز دیدار نکویان
نظاره بود شبنم و دل ریگ روان های
ذوقیست درین مویه که بر نعش منستش
ها دلشدۀ هیچ مگوی همه دان های
“در خلوت تابوت نرفتست ز یادم
بر تخته ی در دوخته چشم نگران های”
ای فتوی ناکامی مستان که تو باشی
مهتاب شب جمعهء ماه رمضان های
باد آور ناگفته شنو رفت حوالت
دردی که به گفتن نپذیرفت گران ها
از جنت و از چشمه ی کوثر چه گشاید؟
خون گشته دل و دیدۀ خونابه فشان های
در زمزمه از پرده و هنجار گذشتیم
رامشگری شوق به آهنگ فغان های
سیماب تنی کز رم برقست نهادش
گردیده مرا مایه ی آرامش جان های
غالب به دل آویز که در کارگهء شوق
نقشیست درین پرده به صد پرده نهان های