باز گویی زهری پیش ملک صورت حال
گویی : آن شهر،کجا بود دل بخت بدو
شادمان همچو دل مرد سخی وقت نوال
بی تو امروز همی نوحه کند بخت برو
هم بران سان که عرب نوحه کند بر اطلال
جمله کاشانۀ آن شهر طلالند امروز
جغد کاشانه فرو برده بر اطراف طلال
منم آن باد شمالی که ز من روح افزود
بی تو کس روح نیفزود ز من باد شمال
آتش هیبت تو تا ز هری دور شدست
بندگان تو چنانند که بر آتش نال
خون بقیفال در از بیم بیفسرد همی
بزد ایام ز مژگان یکایک قیفال
نه بطبع اندر شادی ، نه بمغز اندر هوش
نه بشخص اندر کسوت ، نه بدست اندر مال
لیکن ، ای باد ، چو این گفته بوی باز بگوی :
کای فلک فرۀ سیما ملک اعدا مال
تو نه یزدانی واز مال تو سوی همه خلق
همچو یزدانی تقدیر رسیدست اموال
در حریم تو ، اگر نقش شود صورت شیر
بند پولاد شود پنجۀ او را دنبال
بخدای متعال،ای ملک روی زمین ،
که بسازد همه کار تو خدای متعال
در سر مملکت و دولت خود ، با همه خلق
نیکویی کرده ای ، ای پادشه نیک سگال
اگر از باختن و تاختن گوی و کمیت
روز کی چند شدی بستۀ آسایش وهال
آب سیل ، ار چه کند قوت و با سهم رود
تا نیاساید جایی نشود آب زلال
ور بناکام خود از ملکت خود دور شدی
ملکت و کام تو ز آنجا رسد ، ای شه ، بکمال
شاخ باریک جداگانه درختی نشود
تا نبرندش و جایی ننشانند نهال
و گر از حادثۀ چرخ شدی رنجه بدل
در شادیست در آن رنج ، تو از رنج منال
بدوالی ، که عنانست ، نیاراید دست
مرد ، تا پیش معلم نخورد زخم دوال
و گر احوال تو تغییر پذیرفت ، شها
اندر ین عالم تغییر پذیرست احوال
مشتری را ، که همه سعد جهان بسته بدوست
هم تغیر رسد از جرم سپهر و اشکال
گاه مسعود بود ذات وی از سعد شرف
گاه منحوس بود جرم وی از نحس وبال
ور قوامی بشداز مملکت و دولت تو
هم ز ایام قوامی بپذیرد بجمال
ماه بر جملۀ هفت اختر سیاره شهست
نیست رأی حکما را بجز این روی اقوال
گاه بر فوق سما باشد و گه تحت زمین
گه بود درفشان و گهی چفته هلال
سیر اعمال چو بر مرد شود بسته ، سپهر
هم از آن بستگی او را بگشاید اعمال
اثرش راست چو صنعتگر محتال شدست
که ز ناچیز همی چیز نماید محتال
مرد خزاف بچین آن گل بی قیمت را
بکند از لگد گرز و ز چنگال اشکال
زو یکی پاره سفالی بنماید که شود
چاشنی گیر چو تو خسرو آن پاره سفال
ای خداوندی ، کز صحبت تو خیره شود
خرد آنجا که ببر هان بود الابجدال
بیم و آمال ، شها ، در عقب یک دگرند
گه ز آمال رود بیم و گه از بیم آمال
آدمی ، گر چه ز چنگال هزبرست ببیم
هم بزر گیرد و تعویذ کند آن چنگال
تو شهنشاه ملوکی و شهان را ز افلاک
کارهایی بجهد نادرو نادر تمثال
گردد از بخت شما گوهر الماس جمد
گردد از فر شما دانۀ یاقوت زکال
کارهایی که شما را ز عجایب برود
دل و اندیشۀ ما زان بهراسد بخیال
نه چو مایید شما از ره توفیق و عمل
گر چه ماییم ز صلصال و شما از صلصال
صوف بصری و جوال ، ار چه ز پشمند باصل
صوف بصری نبود گاه بها همچو جوال
ای ثبات تو ممکن ز همه روی ثبات
وی خصال تو مخیر ز همه نوع خصال
نه ز جود تو ز یان ونه ز عدل تو ستم
نه ز لفظ تو گزاف و نه ز طبع تو محال
اندر آن وقت که قتال زند نعرۀ جنگ
تیغ در بازوی قتال در آید بقتال
باد بر روی هوا عرضه کند قوس قزح
از بسی رایت سبز و بسی رایت آل
انجم از چرخ بر آرند دلیران بکمند
گرد بر چرخ فشانند ستوران بنعال
گر ز پنجاه منی پست کند مغفر و سر
تیغ الماس نسب پاره کند جوشن ویال
تیغ خون ریز ، ز بس رخنه ، شود سیمین تن
قد خونخوار ، ز بس رنج ، شود زرین نال
سله ای گردد میدان و درو مار کمند
بیشه ای گردد خفتان و درو شیر غزال
اسب کشتی شود و حملۀ او قوت موج
دشت دریا شود و تیغ در و ماهی وال
علت صرع بود رایت تو خصم ترا
که چو مصروع از آن خصم بر آرد زلزال
کلکت ار نطق پذیرد چه بود صاحب ری؟
تیغت ار روح پذیرد چه بود رستم زال؟
با سر خامۀ تو جملۀ آمال قرین
با دل خنجر تو زهرۀ آجال محال
ابر در لفظ سخای تو چه چیزست ؟ ضمین
چرخ در جنب توان تو چه چیزست ؟ عیال
سهم یک حرف ز علم تو فزون تر بحور
وزن یک لفظ ز حلم تو گران تر ز جبال
نه ز شاهان چو تو شاهی رسد از نسل ملوک
نه ز مردان چو تو مردی بود از پشت رجال
ای خداوند ، من ار شدت دلتنگی خویش
بر شمارم ، بعدد بیشتر آید ز رمال
مغز من خیره ، بدان گونه که در مغز خرد
طبع من تیره ، بدان گونه که در طبع ملال
من درین شهر یکی مرغم در بند قفس
مرغ اقبال مرا کنده زمانه پرو بال
خدمت مجلست ، ار بخت بمن باز دهد
دولتی یابم کان را نبود روی زوال
تا چو قلزم نتوان ساختن از یک قطره
تا چو ثهلان نتوان ساختن از یک مثقال
باد نام تو چو بخت تو فزون روز بروز
باد عزم تو چو فر تو فزون سال بسال
گشت پرداخته بر فرخی این شعر بدیع
آخر ماه صیام اول ماه شوال
فالهایی زده ام خوب و حکیمان گفتند :
کز قضای ازلی جزو مهین آمد فال
ازرقی هروی