رخت نور از رخ مهتاب برده
ندانم در دوچشم او چه جادوست
که از چشمان عاشق خواب برده
به تاب زلف و پیچ جعد مشکین
صبوری از دل بیتاب برده
ګر آن بت را چو محراب است ابرو
منم چون سجده در محراب برده
بعارض دل به چشمان دین بلب
سلامت را همه اسباب برده
نه تنها دل ز خوشحال خټک برد
که زهد از دست شیخ و شاب برده
خوشحال خان خټک