جسم تا جان من شدم او او نمیدانم چه شد
همچو آیینه که خود را گم کند در صورتی
محو و حیران من شدم او او نمیدانم چه شد
چشم من تنها نگردیده ست محو عارضش
با دل و جان من شدم او او نمیدانم چه شد
جلوه گر شد صد چمن گل در دل و در دیده ام
یک بهاران من شدم او او نمیدانم چه شد
قطره چون از خود رود بحر خروشان میشود
ای حریفان من شدم او او نمیدانم چه شد
سایه را در پرتو خورشید پیدایی مجو
جیب و دامان من شدم او او نمیدانم چه شد
ذورق تن در دل دریای توفانزای عشق
گشت ویران من شدم او او نمیدانم چه شد
حیدری وجودی