قطره گر از خود برآید عین دریا می شود
آشنا با مشرب آزادگان عشق باش
تنگنای سینه ات دامان صحرا می شود
گر طلسم خودپرستی بشکند آیینه ات،
ذره هایش آفتاب عالم آرا می شود
بحر از خود رفته می آید به رنگ دیگری
قطره ها با جوشش امواج دریا می شود
در محبت نیستم منت کش باد سحر
از دم گرم عزیزان غنچه ام وا می شود
بی نشانی را نشانی است در دور زمان
صعوه هم گر بی نشان گردید عنقا می شود
دل به فریادم بسوز ای آرمان پاک من
ناله ام از سینهٔ گرم تو گیرا می شود
از زبان افتاده فریادم ز دل سوزی تو
هر که با خود می رسد خاموش گویا می شود
گر دلت را گوهر درد طلب روشن کند
شب چراغ سینه ات داغ تمنا می شود
گر گداز عشق سوزد کوه هستی تو را
پیکر زارت درخت طور سینا می شود
این من و تو در بهارستان بی رنگی اثر
عشق صورت سوز اگر یاری کند ما می شود
از صفای دل شراب ناب می گردد تنت
گاه گاهی باده هم همرنگ مینا می شود
از محبت قطره گردد بحر و ذره آفتاب
لفظ هم از روشنی مجذوب معنا می شود
نجم العرفا استاد (حیدری وجودی)