با تار پوسیدۀ تعارف رفو میکنند
لحظههایی که سیب سرخ گونههایت
در حریر بوسههای من می پیچید
و من چنان طراوت باران
در تمام هستی ات جاری می شدم
و بی هیچ هراسی
دستانم
در انار باغهای کاپیسا تا کندهار
سرگردان بودند
ما عشق را این گونه آغاز کردیم
و رسیدم به سنگلاخی
که زندهگی
در زبان درازی های یک سوسمار
به حشرۀ کوچکی می ماند
پرتو نادری