چو اشک عاشقان بر دامن خاک
شب از تاک سیاهی سایه بر سر
نتابد خوشهیی؛ اما در این تاک
*
شب است و نی نوازد نینوازی
سراپا آتش و سوز و گدازی
نه در میخانهها نامی ز ساغر
نه برگلدستهها بانگ نمازی
*
شب است و در دلم شور سحر نیست
مر از تو ترا از من خبر نیست
میان ما و تو دریای خونین
از این دریا مگر راه گذر نیست!
*
شب است و بارغم بر دوش مهتاب
به چشمان ستاره سرمۀ خواب
سیاهی آبنوس تشنۀ پیر
شب از سر چشمۀ شب، می خورد آب
*
شب است و آسمان با چیره دستی
زند بر اختران بهتان مستی
مگر با ضربۀ خشمی خدایا
ترازوی عدالت را شکستی!
*
دل سردی چو آهن داری ای شب
زخونم گل به دامن داری ای شب
تو ظلمتخانه ای از کینه لبریز
اگرچه ماه روشن داری ای شب
*
شب من جلوۀ نوری ندارد
که موسای زمان طوری ندارد
شکسته باد دست باغبانی
که در کنگینه انگوری ندارد
*
به شب راه گذر دادند و رفتند
به زاغان بال و پر دادند و رفتنند
پی تاراج جنگلزار خورشید
به دست شب تبر دادند و رفتند
پرتو نادری