از خان و مان آواره ام از دست عشق از دست عشق
سرگشته و بیچاره ام از دست عشق از دست عشق
ای کاشکی بودی عدم تا بازرستی از عدم
من سوزم از سر تا قدم از دست عشق از دست عشق
پرورده کردم خان و مان سرگشته ام گرد جهان
گشتم ضعیف و ناتوان از دست عشق از دست عشق
هرنیمه شب از گلخنی تا روز سازم مسکنی
چون گلخنی شد این دلم از دست عشق از دست عشق
هر روز و شب دیوانه ای در گوشه ویرانه ای
گویم به خود افسانه ای از دست عشق از دست عشق
این سو و آن سو میخزم سودای خامی می پزم
انگشت به دندان میگزم از دست عشق از دست عشق
ای خواجه ما را چون شما صد فکر بُد در کارها
شد راست کار و بار ما از دست عشق از دست عشق
با کس نگیرم الفتی از خلق دارم وحشتی
جویم ز هر کس تهمتی از دست عشق از دست عشق
محیی خدا را خوان و بس این غم مگو با هیچ کس
نعره مزن تو زین سپس از دست عشق از دست عشق