لطفی به هیچگونه از او التماس نیست
یارب چه رسم داشت ندانم دیار حسن
کانجا گذشت عمرم و کس روشناس نیست
حرف وفا و مهر رعایت نمی کند
از مکتب لحاظ کسی را که پاس نیست
بسیار معتبر شده پیشت سگ رقیب
آخر چرا نگاه تو آدم شناس نیست
جا می دهد خدنگ غمت در میان جان
فهمیده قدر ناز تو دل نا سپاس نیست
خوبان جامه زیب بهر وضع دلکش اند
بی پرده گفته ایم سخن در لباس نیست
بر آب چیده اند سراپا بساط او
معموره ایست دهر که او را اساس نیست
بیتاب را دمیکه کشد جذبۀ وصال
از دور باشِ ناز تو او را هراس نیست
صوفی عبدالحق بیتاب