چه عادت آن جفا پیرا گرفته
زما تا جان نگیرد کی گذارد
غم جانان پی ما را گرفته
چه غم فرهاد را پشتش به کوه است
غم مجنون کنون ما را گرفته
به وصلت گر رویم از خویش معذور
که نتوانیم ما خود را گرفته
مگر وسعت شود پیدا به کارش
جنونم دامن صحرا گرفته
به جایی میرسد بیتاب آخر
فغانم دامن شب ها گرفته
بود بیتاب ما از بس بلا جوی
بلای آن قد و بالا گرفته
صوفی عبدالحق بیتاب