گر نه خوردی خون مردم را چرا پندیده ایی
گردنت از فربهی در شانه ها رفته فرو
سر فرو کن در گریبان تا کجا پندیده ایی
کرده پول رشوه ات انجکسیون فربهی
همچو مستسقی بسی حیرت فزا پندیده ایی
صبح وشامت خوان الوانیست بر میز هوس
بسکه می باشد ترا صاف اشتها پندیده ایی
این همه پندیدنت می باشد از باد غرور
چون حباب پوچ دانم از هوا پندیده ایی
گرچه ثروتمند بیگانه است تعظیمش کنی
با غریبِ قوم و خویش و آشنا پندیده ایی
می کنی بیگانه را تعظیم بهر ثروتش
لیک با قوم و عزیز و اقربا پندیده ایی
حرف (بیتابم) شنو آخر چو طبلت می درند
زانکه از پول حرام ناروا پندیده ایی
صوفی عبدالحق بیتاب