که من از دور چشم یار مستم
نیم بی کس در این وادی، چو مجنون
بود ژولیده مویی، سر پرستم
سر خود گر نیندازم به پایش
دگر چیزی نمی آید ز دستم
ز من حرف حقیقت را مپرسید
که از حسن بتان صورت پرستم
بت پیمان شکن دیگر چه خواهی
شکستم توبه و زُنار بستم
دگر مرگم نباشد ای جفا جو
گر از بیماری عشق تو رَستم
چسان تاب بلای هجر آرم
که من عمریست “بیتاب” تو هستم
صوفی عبدالحق بیتاب