تویی که همت تو هست با فلک همزاد
تو آنکسی که ببیند طلیعه حزمت
کمین آتش موهوم در دل پولاد
به خدمت تو درین چند روز بیتی ده
نوشته بودم و احوال خویش داده به یاد
مگر به چشم رضا ننگرید رای رفیع
که هیچ گونه به تشریف من مثال نداد
ولیکن از راه انصاف دور نتوان بود
درین معامله الحق مرا خطا افتاد
بضاعتی نبود شعر خاصه گقته من
که پیش چون تو بزرگی توان به تحفه نهاد
کسی که قطره شبنم به پیش ابر برد
چو خاک باشد بنیاد سعی او بر باد
تو را که چشمه آب حیات در دهن است
کجا به جرعه نقش سراب گردی شاد
گهی که گیسوی خود را گره زند رضوان
سزد که یاد نیارد ز طره شمشاد
ولیکن از سر تصدیق وعده کرمت
سزد که جان خراب مرا کند آباد
به صد شکم امل من شده ست آبستن
ز وعده تو ندانم که تا چه خواهد زاد
چو گفتم آن گره بسته زود بگشاید
گره به صد شد و یک جو از آن گره نگشاد
تو کار من ز کرم گر بسازی و گرنه
همیشه پیش تو اسباب عیش ساخته باد
به دست من نبود جز دعا که می گویم
به غیبت و به حضورت که ایزدت بدهاد
هزار بنده همه سر و قد و سیمین بر
که تا یگان و دوگان در طرب کنی آزاد