دلت نهان جهان آشکار بشناسد
ضمیر پاک تو آن صیرفی استادست
که نقد هفت فلک را عیار بشناسد
فراست تو به یک التفات سر قدر
درون پرده لیل و نهار بشناسد
تو یی که پیش و پس مرکبت به سر بدود
هرانکسی که یمین از یسار بشناسد
جهان جاه تو را طول و عرض از آن پیشست
که وهم هندسه دانش کنار بشناسد
نشان ره گذر همتت کسی داند
که سالکان افق مدار را بشناسد
نهاد غیبت تو ملک را فراوان خار
شگفت نیست اگر گل ز خار بشناسد
زمانه را زتو آبی به روی کارآمد
روا بود که کنون روی کار بشناسد
حقوق دولت تو بر زمانه بسیارست
بس است این که یکی از هزار بشناسد
کسی که در تو به چشم خرد نگاه کند
مواقع کرم کردگار بشناسد
سپهر منت این اصطناع بر گیرد
ستاره قیمت این روزگار بشناسد
همیشه تا نظر عقل دارد آن تمییز
که طبع دی ز مزاج بهار بشناسد
بقای ذات تو در ملک بیشتر زان باد
که عقل مدت آنرا شمار بشناسد