مقبل آنست که آیی به مبار کبادش
دلم از شوق تو شب تا به سحر نعره زنان
تو چنان خفته که واقف نهای از فریادش
از من خسته لب لعل تو دل خواسته بود
کام دل تا ندهد دل نتوانم دادش
آدمی باید و حوای دگر دوران را
که دگر مثل تو فرزند بباید زادش
تن من شد ز تمنای سر کوت چو خاک
وقت آنست که همراه کنم با بادش
دوستی را که مه وصال به اندیشهٔ تست
کی توان گفت که یک روز میآور یادش؟
در دل آن خانه که کردم به وفای تو بنا
موج توفان قیامت نکند بنیادش
اوحدی، با غم شیریندهنان زور مکن
کین نه کوهیست که سوراخ کند فرهادش
آهنین پنجه اگر کوه ز جا برگیرد
نکند فایده بر سنگدلان پولادش