گر رخ نمودی ترک ما «بعداللتیا واللتی»
میزیبد او را سلطنت، زیرا که پیش درگهش
هر شب خروش عاشقان باشد چو کوس نوبتی
از سرکشی او چون علم در جنگ با ما روز و شب
ما در برش زاریکنان مانند کوس نوبتی
دادم به زلفش دوش دل، چشمش به ترکی گفت هی!
او را چو کردی پیشکش، ما را نیاری خدمتی؟
من میتوانم بوسها دزدیدن از لعلش ولی
چشمش چو غوغا میکند میترسم از بیحرمتی
شکر به دامن میکشند از لعل او تردامنان
وانگه دل بیمار من میمیرد از بیشربتی
ای اوحدی، چون طاقت جورش نیاوردی دگر
بر یار هر جایی منه خاطر، که صاحب غیرتی
شهر کسانست این، دگر بر نیکوان عاشق مشو
گردن به مسکینی بنه، مادام کندر غربتی