در تخلص به اسم خواجه غیاث‌الدین

در تخلص به اسم خواجه غیاث‌الدین
ای دل، از حکم زیجهای کهن
طالع وقت را نگاهی کن
به نمودار راست، بی تخمین
راز این طفل نورسیده ببین
که قوی حال یا زبون طرفست؟
کوکبش در هبوط یا شرفست؟
در جهان بر چه حال خواهد بود؟
از چه چیزش وبال خواهد بود؟
به در آور ز سیر این اجرام
سیر هیلاج و کدخدا و سهام
کوکب او ز کوکب دستور
بنگر نیک تا نباشد دور
تا بدانیم و دل برو بندیم
به سخنهای عشق پیوندیم
به چه میمانی؟ ای حدیقهٔ نور
بس شگرفی، که چشم بد ز تو دور
به نبات حسن برومندی
همچو روی حسان همی خندی
ناشکفته گلی نهشتی تو
از شگفتی مگر بهشتی تو؟
ای فتوح دل سحر خیزم
قرة العین خاطر تیزم
فرع و اصل تو بار نامهٔ دین
باب و فصلت تراز خامهٔ دین
از بهار تو تا تازه دل جانها
وز نهار تو روشن ایمانها
ز تو طبعم به دست شب خیزی
کرده بر فرق عقل گلریزی
به زمین از سپهر پیغامی
زین مباهات « جام جم» نامی
روشنی یافت عالم از نورت
چون نبشتم به نام دستورت
خواجه یادم نکرد و چیزی هست
که به مصر سخن عزیزی هست
حیف باشد چنین سخن سنجی
بی‌نصیب آنگه از چنان گنجی
لطفش از هر کسی خبر یابست
مگر از بخت من که در خوابست
از درختی بدان طربناکی
چه کم از سایه‌ای بدین خاکی؟
من فگندم سفینه را در یم
گر بر او رسد ندارم غم
ای مباهات من بایامت
افتخار حدیثم از نامت
در جهان کس تویی، بگویم فاش
منم آن هیچ کس، کس من باش
زان دل ابرساز دریا کن
التفاتی به جانب ما کن
مایه داری و میتوان امروز
غم پیران خور، ای جوان، امروز
نتوان کم چنین بیندازی
که نه تبریزیم، نه شیرازی
گوشه دارم نه چون کمان چون تیر
گوش دارم، که مستمندم و پیر
هست بر موجب قبالهٔ من
دو سه درویش درحبالهٔ من
آن تعلق چو پای بندم کرد
حلق در حلقهٔ کمندم کرد
من از آن توام چو هستی اهل
غم ایشان بخور، غم من سهل
از کرمشان چو خادمان بنواز
یا مرا نیز خادم خودساز
لطف کن، در کشاکشم مگذار
که چو خادم همی کشندم زار
خاک آن خادمان بی‌خایه
به ازین خادمان بی‌مایه
فکرت من نهاد دیوانی
که نخوردم ز حاصلش نانی
یا رها کن چنین غریوانم
یا به بیع اندر آر دیوانم
تا تو باشی مصاحب دیوان
که نشاید دو صاحب دیوان
تاکنون گر چه چرخ سفله نهاد
هیچم آن دست بوس دست نداد
به خیالی ز دور ساخته‌ام
هوسی غایبانه باخته‌ام
از دعایت نبوده‌ام خالی
بگذرانم گواه آن حالی
پای رفتن نبود در دستم
ورنه من بر گزاف ننشستم
بعد ازین چون قلم به سر کوشم
جامهٔ کاغذین فروپوشم
علم جامه جمله قصهٔ داد
و اندرو کرده غصهٔ خود یاد
مگرم کاغذی شود روزی
بر سر آن غیاث دین سوزی
احدی کو دهد به هر کس کام
اوحدی را به دست داد این جام
جامش از راه چون درست آمد
گر چه دیر آمدست چست آمد
او چو در پردهٔ طلسم کمال
پیشت آورد کارنامهٔ حال
ره بگنجش ده، ار نرفت این بار
بر سر گنج خویشتن چون مار
نفسی هم به کار من پرداز
که چو کیخسروم نبینی باز
جام بستان، که میگریزم من
زانکه سرمستم و بریزم من
جاودانیست، من بگویم راست
سخن، آنگه چنین سخن که مراست
دخترانند خوب و بالغ و بکر
که به نه ماه زاده‌اند از فکر
نگشاید جزین سخن دل تنگ
که بماند چو نقش بر دل سنگ
نیست امروز، خواجه میداند
هیچکس کین چنین سخن راند
روزگارم بساز و کار ببین
شیرگیرم کن و شکار ببین
جرعه‌ای زان کرم به کامم ریز
بادهٔ جود خود به جامم ریز
در دلیری، اگر چه گشتم گرم
ورقم پر عرق شدست از شرم
گر چه شوخیست این و پیشانی
تو بنه عذر این پریشانی
مگر این سروران که در پیشند
چون ز فضل و هنر ز من بیشند
دور دارند ازین حروف انگشت
نزنندم درفش خود بر مشت
در مصافات من سخن سنجم
به مصافم مبر، که می‌رنجم
با غم عشق خلوتی دارم
وز بد و نیک سلوتی دارم
زان حضور آمد این نماز درست
گو: مگرد این شکسته باز درست
از تو خالی مدار گنجم را
تا ببویی مگر ترنجم را
جام جمشید میبری زنهار!
عدل جمشید کن به لیل و نهار
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *