بنام پدید آور هست و بود

بنام پدید آور هست و بود
که این جامه را بافت بی تار و پود
بگسترد بر آب فرشی زمی
بر آن آب زد خیمه آدمی
ز خاک آدمی کرد و از نار دیو
جدا کرد دانش ز نیرنگ و ریو
خرد یار کرد آدمیزاده را
که خم گلین پرورد باده را
نخستین گهر کافریدش خدای
خرد بود کامد بحق رهنمای
در انبان دانای گوهر فروش
ندیده است کس گوهری چون سروش
که روشن دلان را برد در بهشت
بدوزخ کند روی پتیاره زشت
شریعت ازین گنج سرمایه یافت
طریقت ازین عقد پیرایه یافت
مه و مهر از این آسمان سایه ایست
سپهر اندرین نردبان پایه ایست
بدانش سرانجام ده کار خویش
که هر کس بیرزد بکردار خویش
ز یزدان بر آن خواجه بادا درود
که در کار دین شد ز بالا فرود
فرو شد بفرمان یزدان پاک
ز افلاک دامن کشان سوی خاک
برافروخت در شام یلدا چراغ
صف باغ پرداخت از بوم و زاغ
یکی نامه آسمانی بدست
نبشة در او راز بالا و پست
همه رازها در دل یکدیگر
نهفته چو شیرینی اندر شکر
سر رازها بسته با آن طلسم
که جان را گشاید ز زندان جسم
کلید در این فروزنده گنج
سپرده نهان در کف هفت و پنج
که هستند فرمان گذاران وی
همه از صفا راز داران وی
نخستین پسر عم والا گهرش
که خاک رهش بود دیهیم عرش
علی آنکه فرزند بوطالب است
بدیوان و اهریمنان غالب است
نبیند ستاره چنو روشنی
ندارد چنو چرخ شیر اوژنی
شگفت آیدم کان مه تابناک
چسان پرتو افکند بر تیره خاک
چسان جا درین قصر پیروزه کرد
که نتوان کسی بحر در کوزه کرد
چسان با دد و دیو و پتیاره زیست
چسان رنجها برد و خون ها گریست
ای آن شهریاری که دیهیم و تخت
ندیده چو تو شاه پیروز بخت
بدین گیتی اندر توئی کدخدای
توئی نیز داور به دیگر سرای
درود خدا بر سرشت تو باد
بر آن باغ و بستان و کشت تو باد
بر آن لاله و سوسن و شنبلید
بر آن سرو و شمشاد و ناژ و بید
به بهرام و کیوان و خورشید تو
مه و تیر و برجیس و ناهید تو
بر آن جفت پاکیزه مقبلت
بر آن شکرین میوهای دلت
بر آن نه چراغی که از چهار سوی
نمودند روشن درو بام و کوی
بویژه خداوند اقلیم دین
شه هشتمین قبله هفتمین
علی بن موسی بن جعفر که مهر
نتابد چو رخسار او در سپهر
سمن برگی از گلشن کوی او
ختن بوئی از ناف آهوی او
بهشت از مقامات او گوشه ای
بهار از کرامات او توشه ای
ایا شاه بخشنده داد ده
که بند هوا را گشودی گره
دو سال است کاین بنده در خاک تو
زند بوسه بر تربت پاک تو
تنش خفته در سایه بید تو
دلش شاد و خرم بامید تو
کنون سال سوم فراز آمده است
که بر درگهت با نیاز آمده است
ندارد بکف تحفه غیر از درود
نیابد سرش جز بخاکت فرود
درین هر دو سال ای همایون درخت
که گستردم اندر پناه تو رخت
ز زندان غم بود جانم رها
برستم ز دندان نر اژدها
ندیدم یکی روز تاریک زشت
همه فرودین بود و اردی بهشت
دو نامه بیاراستم چون بهار
پر از رنگ و نیرنگ و بوی و نگار
بدین نامها کار دین ساختم
هم از خامه ارژنگ چین ساختم
گسستم ز دیوان سرشته را
رهاندم ز اهریمن افرشته را
بتصدیق آیین پیغمبران
گرفتم جهان از کران تا کران
کنون سومین نامه آغاز شد
لبم با سیاست هم آواز شد
تو باب المرادی و کهف الرجا
من آورده ام بر درت التجا
مرانم که جز تو پناهیم نیست
بیار کسی جز تو راهیم نیست
در این کعبه زنهار جوی آمدم
پی سبزه و برطرف جوی آمدم
پناهی، که دشمن برآهیخت تیغ
چراغی، که ماهم فروشد بمیغ
ز آسیب اهریمن تیره بخت
نگهدار جانم در این روز سخت
تو دانی که باغ مرا سایه نیست
بکنجم جز امید سرمایه نیست
لب بسته را جفت گفتار کن
دل خسته را عافیت یار کن
بر این کشته از فضل باران فرست
بر این گل شمیم بهاران فرست
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *