بنام ایزدان امشاسپندان

بنام ایزدان امشاسپندان
کز ایشان دیو و اهریمن به زندان
نخست افروزه اهورمزدا
خدای زنده دادار توانا
خجسته و همن و اندیشه نیک
که آموزیم از وی پیشه نیک
ستوده ایزد اردی بهشتی
که باشد رسته از هر گونه زشتی
چو شهریور چو اسفندار مینا
چو خرداد و چو مرداد توانا
بروز اورمزد از فرودین ماه
که زیور جسته دیهیم از سر شاه
نماز آرم به شادروان جمشید
که باشد برتر از ایوان خورشید
شهنشاها کنون کز باد نوروز
زمین پیروزه گون شد تخت پیروز
درخت سرو پوشد زمردین رخت
نشیند گل چو شاهان بر سر تخت
به پیش گل ستد بر پایه لاله
یکی چون می یکی هم چون پیاله
رده بسته به بستان سرو و ناژو
شده دستان سرا مرغ سخنگو
بنازد افسر زرین از این سر
چنان کز افسر زرینه گوهر
جهان داور ترا دیهیم بخشید
نگین و تخت هفت اقلیم بخشید
سپیده دم فروغ بامدادی
به پیشین و پسین خورشید دادی
گل سوری درودت فاش گوید
بدیهیم از سرت شاباش گوید
کمینه یادگارت جشن نوروز
که از دریا درآوردی درین روز
تو بستی یوغ و گاوآهن بورزو
زمین شیار کردی با سم گاو
تو اندر ساغر افکندی می از تاک
ز آب آباد کردی گلشن خاک
تو آوردی ز کاریز آب در جوی
کنار جوی کشتی سرو دلجوی
کجا خوی تو آنجا نوبهار است
که در پیش تو گل پژمان و خوار است
ز شاهان هخامنش و مه آباد
گرفت این تخت و ایزد مر ترا داد
جهان از شادی جشن تو نازد
ستاره از رخ و بشن تو نازد
بهشت از گلشن مهر تو خاکی است
جهان از باغ امید تو شاخی است
رهی کز پرتو شه آذر خشم
نماینده ز سوی چار بخشم
بپای تخت شه چون خاک راهم
ازیرا سوده بر کیوان کلاهم
بدربارت گروه چارگانه
مرا بگزیده اند اندر میانه
نخست از کاخ هورستار موبد
نگهبان جهان از دیده بد
دوم از بار تورستار آنان
که گوئی چترمندان پهلوانان
سوم از باس و سورستار این مرز
که خوانیشان کدیور یا کشاورز
چهارم سودوزورستار سودین
پرستاران خرگاه فرودین
همایون بادت ای شاهنشه این جشن
درختت باد سبز و خرم و گشن
همه در درگهت فرمان گذاریم
همه در خاک راهت جان سپاریم
گر ایزد یار باشد بخت همراه
که این فرمان بر این در درگه شاه
بکار لشگر و کشور بکوشیم
می از خون بداندیشان بنوشیم
همه هم دست و هم آواز باشیم
درون انجمن همراز باشیم
ز گله گرگ رانیم از چمن بوم
چنان تازیم بر یونان و بر روم
که از بیم سپهداران ایران
نماند بوم جز در کاخ ویران
سران ترک و سرداران تازی
نیارند اندرین سو ترکتازی
اگر کار جهانرا راست کردیم
بزرگی بهر خود درخواست کردیم
تموز و دی بباغ ما بهار است
شب ما روز و زندان لاله زار است
وگرنه از بهار و باغ و گلگشت
چه سود آنرا که دور از خانمان گشت
چه سود از لاله چون دل داغدار است
چه سود از گل که تن پژمان و زار است
درودت گویم و کوته کنم گفت
بمان شاها بشادی جاودان جفت
زبان ما زبون است از سپاست
بجان و دل همی داریم پاست
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *