تجدید مطلع

تجدید مطلع
کای شه والاگهر وی مه مالکرقاب
ای پدر نامجوی ای ملک کامیاب
از من و مریخ جو باقی این گفتگو
مسئله از ما بپرس گمشده از ما بیاب
ما بزمین اقربیم آگه از این مطلبیم
همدو و هم مشربیم همسفر و همرکاب
گرچه زمین از تو زاد وز تو بپای ایستاد
سخت شگفت اوفتاد مسئله خاک و آب
من طمع آدمی دیده ام اندر زمی
هیچ ندارد کمی از کرم بوتراب
جنس بشر بسکه پست سیم و زرش دیده بست
کله اش از بنگ مست عقل پریش از شراب
بسکه فرومایه است دشمن همسایه است
جهل ورا دایه است فتنه و شرمام و باب
خاطر آسوده را هیچ نجوید قرار
حرمت همساده را هیچ نداند نصاب
نی دل خود نرم کرد نی ز کس آزرم کرد
نی ز خدا شرم کرد نی ز خطا اجتناب
ز خرس و روباه و گرگ همی کند پشم و پوست
ز پیله و عنکبوت همی بدزدد لعاب
پادشهانشان بخاک سکه چو بر زر زنند
روی گدایان ز بیم گردد چون زر ناب
شاهد دولت چو کرد دست در آغوش کس
بر رخ و گیسو کند خون شهیدان خضاب
زهر چو این قصه خواند مهر بدو گفت زه
لوحش از این گفتگو احسنت از این خطاب
آنچه سرودی یقین هست به صحت قرین
لیک شد اندر زمین دعوت ما مستجاب
آدمیان ابلهند یکسره دور از رهند
هیچ ندیدم دهند فرق گناه از ثواب
گر به اروپا روی بنگری آنجا عیان
شوکت کیخسروی حشمت افراسیاب
مردم آن سرزمین یکسره خورد و بزرگ
بنده و آزاد و شاه مرد و زن وشیخ و شاب
از پی تسخیر ملک پا به رکاب اندرند
ریخته خون کسان روز و شب اندر رکاب
در پلتیک زمین غرقه چنان کز فلک
بی خبرند ار شود گنبد گردون خراب
حال اروپ این شده است لیک بود آسیا
نزد شهان اروپ چو دانه در آسیاب
چین چو یکی زنده پیل بریده خرطوم و گوش
هند چو شیری کز آن شکسته چنگال و ناب
ژاپن روئینه تن کرده قبا پیرهن
تاخت بر او بومهن ساخت بلادش خراب
کشور ایران که بود حد طبیعی آن
از بر شط العرب تا چمن فاریاب
تاخت بریتانیا از حد عمان برون
روس ز رود ارس ترک ز دشت زهاب
لیک از آن پس که شد بدر رخش در محاق
رفته ز سلخ مشیب سوی هلال شباب
پارلمانی کنون گشته در آنجا بپای
کز اثرش شد پدید شور و شر و انقلاب
شور وکالت ز بس بر سر مردم فتاد
یکسره افتاده اند از خورش و نوش و خواب
هر یکی از گوشه ای رفته پی توشه ای
در طلب خوشه ای رانده خر اندر خلاب
به محفل آراستن چاره ز هم خواستن
فزودن و کاستن سیم و زر و جاه و آب
ساختن بزم سور رای گرفتن به زور
دوستی اندر حضور دشمنی اندر غیاب
گردن هم بشکنند ریشه هم بر کنند
بر کتف هم زنند در سر این انتخاب
نیست کسی را مجال تا سوی ما بنگرد
کامده اند از هنر عاری و صفرالوطاب
چون سخن اینجا رسید جمله بپا خواستند
کنگره برج دلو ریخت ز هم شد خراب
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *