دلها خرم شد و روانها خرسند
گلها افروختند آتش زردشت
مرغان آموختند ترجمه زند
ابر ببالای خاک لؤلؤ تربیخت
باد فراز زمین عبیر پراکند
سبزه تر فرش نو بخاک بگسترد
لاله همه ناف خود بنافه بیاکند
ترکی از شاهدان خطه بابل
خوبتر از لعبتان چین و سمرقند
ترکی تازی زبان ولی حبشی موی
زاده ز پشت ملوک ملت پازند
بسته بجانهای زار مهرش پیمان
جسته بدلهای خسته زلفش پیوند
غنچه سحرگاه اگر دهان بگشاید
خون جگر نوشد از لبش بشکرخند
آمد در بوستان چو سروی آزاد
شد بصف باغ همچو نخل برومند
راه دلم زد سپس برفت و برآشفت
این دل دیوانه با روان خردمند
بردم دل را بر حکیم که شاید
پندش گوید نکرد سود بر او پند
لاجرم از دل همی بکندم دل زانک
دندان چون درد کرد باید برکند
هاروت از آنگه ماند در چه بابل
تن دژم و سرنگون دو بازو در بند
نرگس جادوگری ز چاه زنخدان
هاروت آسا بچاه بابلم افکند
گریه کنم بر دلی فرو شده در چاه
باش چو یعقوب بهر گم شده فرزند
لیک بهر ورطه زان خوشم که بفرقم
سایه فکنده یکی درخت برومند
سروی کز قیروان بساحت کشمیر
سایه بگسترده پی فسان و ترفند
هر نفس از جویبار همت فضلش
شاخ بروید فزون ز هشتصد و اند
میری کاندر فنون دانش و مردی
نیستش اندر همه زمانه همانند
صارم و درعش بود ز هیبت و تدبیر
نزدم شمشیر و تیر و رخت کژ آکند
اسبش چون رخ نهد به پره دشمن
پیل دمان است چون پیاده آوند
رمحش دشمن شکارد ار همه گردون
تیغش خارا شکافد ار همه الوند
میران بسیار بوده اند از این پیش
نیز بیایند مردمان هنرمند
لیک چنو چشم روزگار نه بیند
ز آنکه چنو مام دهر نارد فرزند
خیزید ای خادمان بار و بیکبار
بر رخ این میر می بسوزید اسپند
من همگی خاک آستان ویستم
دور فتادم ز آستانش هر چند
خون خورم از هجر آستانش و هرگز
می نخورم جز به آستانش سوگند
فریاد ای میر درد هجران تا کی
الغوث ای خواجه سوز حرمان تا چند
از کف بی دولتان دولت ایران
چند بنوشم شرنگ و خصم خورد قند
گر نرسم بر درت زمانه غدار
پوست بخواهد ز استخوانیم برکند
بر تن رنجور من شماتت دشمن
چرخ پسندیده ای امیر تو مپسند
بر تو فراوان درود باید خواندن
اما هر چامه را نماند بساوند
تا که رسد نوبهار بعد زمستان
تا که بود فروردین مه از پی اسفند
جشن فریدون و فروردین همیون
خرم بادا به روزگار خداوند