زاد فی الطنبور اخری نغمه یعنی ز نو

زاد فی الطنبور اخری نغمه یعنی ز نو
مردم تبریز لحنی ساختند اندر رباب
چند تن اهریمن آسا در لباس مردمان
کادمی صورت بدند اما بسیرت چون دواب
قحط نان را کرده دستاویز از بی دانشی
از بزرگان قدر بردند از کریمان فرو آب
از جوان و پیر و مرد و زن به بازار آمدند
همچو سیل از کوهساران یا چو باران از سحاب
سوقیان بستند دکانها و در ره تاختند
پاره ای از بیم جان برخی بقصد انقلاب
ابتدا در بقعه ی فرزند موسی در شدند
و آهنین حصنی فراهم ساختند از آن جناب
ناله الغوث و واویلاه و یا للمستغاث
برکشیدند از دل و کردند روی از خون خضاب
آن یکی گفتی مرا دی خون دل بودی طعام
وان دگر گفتی مرا نک اشک چشمستی شراب
آن یکی گفتا عیالم را ز غم بوده است قوت
وان دگر گفتا جگر بوده است طفلم را کباب
آن یکی گفتا دریغا نی خدنگی راست رو
وان دگر گفتا شگفتا نی دعائی مستجاب
تا کند جا در دو چشم محتکر مانند تیر
تا شود زه در گلوی مستبد همچون طناب
آن یکی گفتا خدایا از تو می خواهم فرج
و ان دگر گفتا کریما از تو جویم فتح باب
آن یکی گفتا که ایزد خانمانشان برکند
وان دگر گفتا که حق انبارشان سازد خراب
آن یکی گفتا که اندر تابم از سوز درون
وان دگر گفتا که از درگاه ایزد رخ متاب
چون به میر کامیاب این قصه را منهی رساند
سخت پژمان شد درون پاک میر کامیاب
خواند سالاری بحضرت چست و فرمودش برو
نزد این بیدولتان در آن رواق مستطاب
چند تن بگزین و امنیت ده و نزد من آر
تا بدانم از چه کردند این عمل را ارتکاب
رفت و سالار سخندان زود باز آورد چست
چند تن مرد گزین کان قوم کردند انتخاب
میر با ایشان بهنجاری خوش و طرزی نکو
هم زبانی مهربان فرمود از رافت خطاب
کای غلط کاران چرا جستید آیین خطا
وی دغل بازان چرا جستید از راه صواب
تا به کی در دل هوس دارید و اندر سینه کین
تا به کی در سر خمار آرید و اندر دیده خواب
پیش ما هر کار را باد افره و پاداشی است
در حق کافر عقاب و در حق شاکر ثواب
هان و هان زی شکر بشتابید و کفران بس کنید
رخ متابید از صواب و تن مکاهید از عقاب
خود همی دانید من آسایش این خلق را
آنچنان جویم که بر راحت گزیدستم عذاب
تا رعیت را تن آسانی بود در مملکت
نه تن آسانی گزیدم هیچ بهر خورد و خواب
شرم دارید از خدا وز پادشا وز خویشتن
کاندرین دنیا سیه روئید و در عقبی مصاب
بازگردید و مبیزید آب اندر کفچلیز
پند گیرید و مپیمائید با گز ماهتاب
تا فشانم بی توانی سیم و زرگر شد عزیز
تا دهم بی مزد و منت آب و نان گر نیست یاب
در کف مفلس درم در دامن سائل نعم
در دهان گرسنه نان در گلوی تشنه آب
گر پذیرفتید گندمتان دهم از بهر خورد
ورنه سازم خردتان چون گندم اندر آسیاب
چون شنودند این حدیث از میر آن بیدانشان
در جواب اندر فروماندند چون خر در خلاب
عذر مسموعی نشد بیچاره ماندند و خموش
قول مطبوعی نبد فغواره گشتند و مجاب
عهد و پیمان را بر این هنجار کردند استوار
که خمش سازند نار فتنه را از التهاب
پس برفتند و بیان کردند با اصحاب خویش
آنچه شد در حضرت میر از سئوال و از جواب
جاهلان از جا برآشفتند و گفتند این سخن
هست اندر گوش ما همچون مس و روی مذاب
گرچه میدانیم سر پیچیدن از فرمان میر
آنچنان باشد که آیی از فرات اندر سراب
وانکه با فرمان او خاضع شود طوبی له
کش بود در هر دو گیتی عاقبت حسن المآب
لیک ما اینجا پی غوغا نمودیم اجتماع
هر که نی غوغا طلب جوید ز یاران اجتناب
پیشوای ما غرابستی و ما چون بوم شوم
می بتازیم اندران موقع که فرماید غراب
الغرض چون بختشان برگشت و طالع شد زبون
صم و بکم عمی گشتند از قضا شرالدواب
روز دیگر تاختند از بقعه مینو نشان
سوی شارستان چو باد از روزن و آب از تکاب
هر کجا بد زالی از غوغا بماند اندر نهیب
هر کجا شد مالی از یغما برفت اندر نهاب
تاختند اینسان ز نادانی بکاخی کش خدای
بود مردی محتشم از خاندان بوتراب
اختری رخشنده از برج نزار بن معد
گوهری تابنده از درج قصی بن کلاب
عالمی فحل و مدقق سیدی راد و کریم
آگه از هر راز مکنون رازدان از هر کتاب
جامع المعقول والمنقول کز تعلیم وی
بهره یابد خواجه طوس و حکیم فاریاب
آن نظام الملة البیضا که نام و نامه اش
هم رفیع است از فلک هم اشهر است از آفتاب
چون از این هنگامه آگه شد فراز آمد ببام
با نقیبان گفت تا محکم فرو بستند باب
نامه یزدان بکف بگرفت و گفت ای گمرهان
شرمی از این صحف منزل، خوفی از یوم الحساب
نان اگر خواهید اینک گسترانم خوان جود
مال اگر جوئید اینک برفشانم زر ناب
خاندانم را میفروزید آتش در درون
کودکانم را میندازید اندر اضطراب
پاسخش گفتند کاندر ز تو ننیوشیم از آنک
میخ آهن را نشاید کوفت در صم الصلاب
گوش ما امروز با افسانه دیو آشناست
کی شود دیگر ز افسون حکیمان پندیاب
ما بسان مهره نردیم اندر برد و باخت
خصل ما و جنبش ما شد بفرمان کعاب
این خیال از مغزتان آنگه برون خواهد شدن
که رود ماخولیا از بنگ و مستی از شراب
باری از بس خیرگی کردند و سرپیچیدگی
شد دل آن سید والاگهر در پیچ و تاب
داد فرمان تا بر آن اهریمنان انداختند
ز آسمان حضرتش حراقها همچون شهاب
برنشد پاسی که از دود و بخار و گرد و خون
آبنوسین گشت روی چرخ و صندلگون تراب
قصه بر میر مهین بردند کاذر بایگان
این زمان از شورش و غوغا همی گردد خراب
ای معین المله برهان جان گیتی را ز غم
ای شبان گله بستان داد اغنام از ذئاب
چاره ای میر زوتر در علاج اندر گرای
همتی ای خواجه زوتر زی صلاح اندر شتاب
مملکت را چاره موج فتنه چون بر هم زند
کشتی نوح است فضیلت من تولی عنه خاب
میر دریا دل چو این بشنید از جا جست و برد
دست مردی بر عنان و پای همت در رکاب
در میان آنجماعت راند توسن مردوار
چون خلیل الله در آتش یا کلیم الله در آب
دید شهری در هیاهو کشوری در گیر و دار
دید خلقی در تزلزل عالمی در انقلاب
جهل خواند در فضا انی مشیر للفتن
سنگ گوید در هوا انی نذیر للکلاب
از در و دیوار خون بارد همی در کوچه ها
چون بگاه فرودین سیل از جبال اندر شعاب
میر غیرتمند از این رفتار ناهنجار ریخت
بر جبین از شرم خوی چون بر گل سوری گلاب
خواست تا کیفر دهد آنشوربختان را ز تیغ
باز رحم آورد و حلمش را فزون آمد نصاب
بار دیگر برگشود از درج مروارید قفل
برفشاند از گوهر آگین لعل تر در خوشاب
با زبان لطف فرمود ای سفیهان تا بکی
نوعروس عار را در کوچه بردن بی نقاب
باده از افیون نشاید خورد و من از سلع و عشر
اترج از زیتون نشاید بر دو قند از صبر و صاب
هیچ دیدستید نیلوفر بروید از کرفس
یا شنیدستید سیسنبر برآید از سداب
عیب باشد بر رعیت شغل و کار رهزنان
زشت باشد در کهولت ذکر ایام شباب
گرنه بردارید دست از شور و غوغا عنقریب
بر سر دریای خون خواهید بودن چون حباب
ور شما اندر شمر بیشید ما را باک نیست
کز هزاران گوسپند ایدون نترسد یک قصاب
از هزاران گوره خر یک شیر کی پروا کند
وز هزاران صعوه کی اندیشه دارد یک عقاب
چون بیابان شد حدیث میر اعظم آن گروه
هر یکی گفتا بخود الموت ای لی الآن طاب
زان سپس از هم پراکندند عقد اتفاق
کامروی چون بادبیزن بود و آنان چون ذباب
جملگی رفتند و میر از بهر حفظ آن سرای
چند تن بگماشت هم زاسپاهیان هم زاحتساب
گفت چونان کز حضورم این سرا محفوظ ماند
هم بدینسان بادیش محفوظ ماند در غیاب
پس در ایوان رفت و بر مسند نشست و رای زد
گرچه جانش خسته بود از آن ذهاب و این ایاب
نه بشب می نوش کرد و نه سحرگه آرمید
زآنکه از این هر دو باشد ملک و دولت را ذهاب
شکل اهرن داشت اندر دیده اش حور بهشت
طعم حنظل داد اندر ساغرش شهد رضاب
نیم شب آن سید والاگهر تصمیم داد
عزم رفتن را چو باز از آشیان ضیغم زغاب
گفت اگر شب در رکاب نهضت آرم پای عزم
به که اندر روز ریزم خون مردم در رکاب
چون بشد وی پاسبانان جملگی در ره شدند
زانکه چون شهباز و شاهین نی نپوشد کس نکاب
بامدادان خلق نیز آگه شدند از اینک تاخت
آن شریف محتشم چون باد صرصر با سحاب
لاجرم از خانه اش از بهر غارت تاختند
از طلوع صبحدم حتی توارت بالحجاب
شد بیغما گوهرین قندیل وبلورین قمطر
گشت غارت خلخی دیبا و صقلابی ثیاب
نه بجا سیمینه کرسی ماند و نه زرین بساط
نه قدور راسیات و نه جفان کالجواب
از وزیر خلوت سلطان وکیل الملک راد
وز علاء الملک و از خواجه نظام مستطاب
شد به تاراج فنا گنجی که کردند اذخار
شد به یغمای ستم مالی که کردند انتخاب
نه به بستان ماندشان شاخ و نه در اشکوب تیر
نه در ایوان ماندشان خاک و نه در تالاب آب
خانه آنسان شد که از بالا ندانی زیرگاه
باربند آنسان که نشناسی جدارش را ز باب
ذکر احلاس و پلاس و دیگ و دیگ افزار را
برنهم کاینان نگنجند از فزونی در حساب
بار بار اندر بیا کندند دیبای ختن
کیل کیل اندر بپیمودند لؤلؤی خوشاب
سیم صافی با تبنکر زر تابان با تبنک
عنبر سارا بزنبیل و به زنبر مشگناب
در جراب انباشت در و اندر خریطه در و لعل
آنکه سنگ اندر خریطه داشت خاک اندر جراب
با کتابی کی کند کاری که کردن این گروه
با گرامی زاده من عنده علم الکتاب
نز خیال عامه بود این کاربل کز راستی
فارس رام رمی من ذی سلم سهما اصاب
کا دریغا کآشیان باز و بنگاه تذرو
گشت پر شود از نوای جغد و آوای غراب
ای دریغا گلشن آباد و شارستان جم
گشت از بیداد بخت النصر سنگین دل خراب
ای دریغا خیمه زد بهرام در ایوان مه
ای دریغا دست کیوان چیره شد بر آفتاب
منهیان رفتند دربار ولیعهد ملک
کاشکارا شد کنون در وعد ساعت اقتراب
کار سخت افتاده است ایشه علاجی کن که رفت
خانه فرزند پیغمبر به باد انتهاب
دیبه کیخسروی از طحلب آورده است غوک
عنکبوتان خام رستم می ببافند از لعاب
این قضایا فصل کن ای حکمتت گسترده فاش
همچو داود پیمبر مسند فصل الخطاب
شد چو این بشنید فورا خامه و دفتر گرفت
بیخت بر سیمین ورق از کلک زرین مشگناب
بر امیر کامران بنوشت توقیعی که هان
صارم کین را بباید بر کشیدن از قراب
آن سری کز چنبر مالکر قاب آید برون
هست بادافراه او در کیش ما ضرب الرقاب
هان و هان فرصت مجو بشکن ز شیربیشه یشک
هان و هان مهلت مده برکن ز گرگ خیره ناب
جویهای خرد را مگذار دریائی شوند
که نه با کشتی از آن شاید گذر نه با شتاب
کن ز روئین دیگ و کشگنجیر توپ و تیر چرخ
جانهاشان را هلاک و خانه هاشانرا خراب
قول کس منیوش در این داستان از هیچ روی
عذر کس مپذیر در این ماجرا از هیچ باب
پایهاشان را به بند و دستهاشان را به بر
مغزهاشان را بکوب و خانه هاشانرا بکاب
میر اعظم ایدالله تعالی نصرته
بوسه زد توقیع و بر سر هشت و دردم با شتاب
تیر چرخ و توپ و کشگنجیر و روئین دیگ خواست
هم علمها با طراز و هم کمانها با نشاب
داد فرمان تا فرو بارند بر غوغائیان
زان تگرگ آتشین کو بارد از روئین سحاب
زین بلا دیگر خبر گشتند و در سوک آمدند
مهتران شهر و سادات قریش از شیخ و شاب
با زنان و کودکان و سالخوردان عاجزان
جمعی افزون از شمار و خلقی افزون از حساب
کرده پیران دژم از اشک عارض لاله رنگ
کرده زالان نژند از خون دل گیسوخضاب
کودکان با ناخن از رخ برگشوده جوی خون
نوعروسان در گلو افکنده از گیسو طناب
جملگی مصحف بکف رفتند در دربار شه
هر یکی را گشته جاری از بصر خونین زهاب
آن یکی گفتا شها از بی دلان دل بر مگیر
وان دگر گفتا شها از خستگان رخ بر متاب
رحم فرما بر عجوزان و زنان باردار
خستگان اندر فراش و کودکان در مهد خواب
بیگناهان را بتقصیر گنهکاران مسوز
سالخوردان را ببادافراه بر نایان متاب
تو هژیری پوستین از گرگ باید برکنی
کار قصاب است کندن گوسپندان را اهاب
تنگنای شهر و کشگنجیر توپ و تیر چرخ
الله الله دور از انصاف است و بیرون از صواب
زاری مردم چو دید آنشاه بخشود از کرم
بر دل پیران فرتوت و زنان دل کباب
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *