گویند فریدون چو شدش کار جهان راست

گویند فریدون چو شدش کار جهان راست
آهنگ طرب کرد و بکف ساغر می خواست
با ناز بکاخ آمد و بر تخت فراشد
با کبر در ایوان شد و بر مسند بنشاست
برخواند امیران را هر جا ز که و مه
بنشاند وزیران را هر سو ز چپ و راست
آن رسم کز او مانده بجاوید بپا داشت
وآن جشن که آنرا سده خوانند بیاراست
آیین برافروختن آتش بنهاد
وین نغز خوش آیین هم از آنروز ابرجاست
اینها همه خواندیم بهر نامه ز آنجاک
در هامش و متن سیر این راز هویداست
وآنگاه بافسانه شمردیم سراسر
کانرا که بگوش آمده در چشم نه پیداست
دانا ندهد گوش بافسانه و تاریخ
کافسانه لغز باشد و تاریخ معماست
گر شاه فریدون بجهان بود و همی دید
این جشن فروزنده بدینگونه که برپاست
جشن سده نگرفتی و نفروختی آذر
کافروختن شمع، بر مهر نه زیباست
جشن سده را حقا دانی که بدین جشن
فرقی است که پیدا ز ثری تا بثریاست
کان جشن ز بنیاد فریدون مهین بود
وین جشن بمیلاد ملک ناصر دین خاست
خود یک تامل کن و این نکته نکوسنج
در حاشیت و متنش بنگر ز چپ و راست
جشن سده و شاه فریدون بر این جشن
و این شاه همایون چو یکی جو بر دریاست
کافریدون پرورده دهقان بچگان بود
وین شاه بحمدالله پرورده آباست
پاکیزه نهاد است و هم از پاکی فطرت
فرخنده نژاد آمده تا آدم و حواست
آن معجزه شرع محمد که بدستش
از خامه و شمشیر عصا و ید بیضاست
گوشش سخن شرع نیوشد نه چو پرویز
گرم غزل باربد و چنگ نکیساست
هر جا که کمند روی قلاورز سپاهش
تایید خداوند تبارک و تعالی است
با عارض رخشنده و بالای تناور
با دست قوی پنجه و بازوی تواناست
دو بنده درگاهش جمشید و فریدون
دو خادم خرگاهش اسکندر و داراست
تا رایت انصاف فرو کوفت ز بیداد
در ملک نشانی است که در قاف ز عنقاست
نه دوست از او رنجه نه بدخواه که فضلش
با این بمروت شد و با آن بمداراست
صد شکر که برناست شهنشاه و بیکبار
گیتی همه از فر شهنشاهی برناست
در دولت او آتش هر فتنه خموشد
ور خود بمثل واقعه داحس و غبراست
حق آب گواراش چشاناد بجاوید
زیراکه بکام همه زو آب گواراست
تا این شه بسر کشوریان است
هم عیش مهیاشان هم نقل مهناست
وین کشوریان شاه پرستند که و مه
کز پرتو شه چشم جهان بینشان بیناست
این شکر بتنها نتوانند که این ملک
فضل ملک از تربیت خواجه بیاراست
سالار عدو بند و خداوند هنرمند
کاندر همه فن با هنر و زیرک و داناست
مردان همه همسنگ خزف او همه گوهر
میران همه همرنگ پلاس او همه دیباست
چون آب شود از دم لطفش تف دوزخ
چون موم همی در دم تیغش دل خاراست
از سطوت او خوشد اگر قلزم زخار
وز هیبت او توفد اگر صخره صماست
دریاست همی دست و دلش راست ولیکن
از دست و دلش شور و فغان در دل دریاست
پروا کند از بردن مال دگران لیک
از دادن مالش بکسان هیچ نه پرواست
در هر فن و هر کار همانند سپهرست
جز آنکه نفرماید و ننیوشد جز راست
چون او بجهان میر که دید و که شنیده است
چون او بهنر مرد کجا زاد و کجا خاست
میرا چو ز اقبال تو امروز به ازدی
هم بر تو ز امروز همیون تر فرداست
خواهم تو بمانی بجهان خرم و جاوید
پاینده همی تا که جهان دایم بر پاست
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *