از حجم سنگین گنه در بچگی پیرم
هر روز درد تازه ی بر روح زخم آلود
هر روز بر پیشانی خود می زنم تیرم
یارب برایم سرنوشت تازهٔ بنویس
می ترسم از آینده های شوم تقدیرم
دل را اگر با دیگری بستم رهایش کن
تو مالک قلبی و من بی رأی و تدبیرم
یک عمر بانادانی هایم دور افتادم
یک بار اگر تنها شوم صدبار می میرم
در من خودت را تازه کن ای روح سرگردان
از این « بهار چون خزان پژمرده » دلگیرم
یارب حضورت کوهی از اندوه آوردم
بخشای تقصیرم خدا ! بخشای تاخیرم
محمد خردمند