مردی که دید ، مهر تو بی گفتگو گرفت
معنا نداشت بعد تو خندیدن و غمم
رفتی تمام زندگی پوسید ، بو گرفت
قلبم شکست، سقف ترک خورد، چشم هام
نورش تکید و پای خود از جستجو گرفت
دیدم که عشق، گوشه متروکه گریه داشت
پرسیدم : از حکایت تو مو به مو گرفت
لبریزم از تراکم اندوه . خسته ام
باید که انتقام دلم را از او گرفت
آخر گذشت و می گذرد لحظه ها ولی …
سخت است جای دستهی گل آبرو گرفت
فهمیده ام که راه حقیقت مجاز نیست
باید نیت به عشق نمود و وضو گرفت
محمد خردمند