نوبهارم که گرفتار خزانم بی تو
خوانده در بخت سراسیمه ی من لالایی
آنگه میگفت به تن نیسته جانم بی تو
هی کجایی که جهان بی تو مرا زندان است!
نیستی یار ؛ به زندان جهانم بی تو
چکنم قسمتم این بود که عاشق باشم
عشق را هیچ برابر نتوانم بی تو
جان اگر چندی که از جان تو جانانه جداست
نیست امکان که چنان زنده بمانم بی تو
گوش کس با سخن عاشقی آموخته نیست
بهتر این است شود لال زبانم بی تو
مثل پاییز که در دام فنا گیر افتاد
زنده ام گرچه ولی دلنگرانم بی تو
شعر اگرچند که یک نعمت خوبست اما
مزه ی نیست به این نیز گمانم بی تو
محمد خردمند