می شود در تلخنای زندگی خندید که
من به گمنامی خوشم از این یقین بی ثبات
خوبتر باشد گذر در جاده ی تردید که
ابرها در سقف ویرانی تمرکز کرده اند
آنقدر بارید تا بام دلم افتید که
سینه از سنگینی اندوه می نالد ، که حیف …
لا اقل یک بار هم از درد دل نشنید که
قلب پرخون مرا دید و تبسم کرد ؛ گفت
دامن سرسبز دل را لاله ها رویید که
خاکروب عشق را دیوانه مثل سرمه اش
هی به احساسات در چشمان خود مالید که
محمد خردمند