چشمم براه و قلبم، در غم دچار تاکی
باز آی و کلبه ام را، روشن کن از حضورت
بی نور روی ماهت، این حجره تار تاکی
دل می طپد کجایی، جانم به لب رسیده
رحمی نما به حالم، این حال زار تاکی
با تیر چشم مست و ابروی چون کمانت
آهوی طبع مارا، کردی شکار تاکی
فکر من و خیالم، گشته اسیر عشقت
در دام عشق و مستی، بستی به دار تاکی
خواب از دو چشم و راحت، از دل سفر نموده
بی مونس و رفیق و بی غمگسار تاکی
گلواژه های شعرم پرپر شد از غم تو
پاییز سال عشقت، دور از بهار تاکی
محمد خردمند