نمیفهمد دلم شیب و فراز این خیابان را
غم از عمر گرانم آنچنان با مزه میخورد
که طفل بینوا بعد از دو روزی لقمهی نان را
هوس را عشق معنا کردن مردم به آن ماند
که از ابلیس خواهی یاد گیری درس قرآن را
تن مظلوم یوسف از جفای نا برادرها
نوازش میکند خاشاک و خار دشت کنعان را
به مثل مرگ در آیینهها زل میزنم شاید
بیابم در ضمیر مردهها مقدار وجدان را
بیا ای همنفس با رنج تنهایی کنار آییم
اجل پیش از زمان خود نگیرد جان انسان را
محمد خردمند