نسیم از شوق آغوش چمن دارد وزیدن را
گل از شبنم بگیرد فیض آرام آرمیدن را
نگیرد عنکبوت از جبر تکلیف تنیدن را
چه حاجت در حریمِ روزگار این خار چیدن را
گدا بر دوش دارد منتِ موجِ خمیدن را
****
ظهور روشنی ها میکند شهر خراب آباد
به جای خشت تدبیرش، کند برگ کتاب آباد
اگر در کودتا تخریب و در یک انقلاب آباد
نباشد سود منزل را به کوه اضطراب آباد
بسنده کی کُنَد ماران دمی کارِ گزیدن را
****
به جای اینکه درد سینه ی بیمار بنشاندن
و سوز و شعله ی خشم دوسه غدار بنشاندن
چرا زخم تبر بر ساقه گلزار بنشاندن
چرا چون گُل به آزارِ عنادل خار بنشاندن
مُرُوَت نیست در دشتِ دلِ مردُم چریدن را
****
به دنیایی که گیرد آشنا از ما امانِ دل
ضرر ها مغتنم آید که ناید در گمانِ دل
سکوت نرم بهتر باشد از زخم نهانِ دل
دهن بر بند و زن مُهرِ خموشی بر زبانِ دل
که بعد از هرزه گویی نیست سودی لب گزیدن را
****
سر از خجلت به جیب افگندم و دور از نگه گشتم
برای رو سفید ی پیش عالم رو سیه گشتم
به امید عسل چون مور در گِرد گنه گشتم
ز بس چیدم گُلابِ آن گُلِ حسرت تبه گشتم
که کور آخر بَرَد در گور داغِ رنگ دیدن را
*****
من از بی مهریی صیاد احساسات می نالم
قفس باز است و من بشکسته میباشد پر و بالم
“خرد” را نیست قدری در سر شوریده ی عالم
ندارد استقامت رمزیا تعمیرِ “احوالم”
بشر اینجا ز شیران بیشتر داند دریدن را
******
محمد خردمند