سینه ها با درد های تازه عادت کرده است
مرگهم با ما که بی اندازه عادت کرده است
غصه در شریان های ماست جاری جای خون
روح در غم مثل یک خمیازه عادت کرده است
خشم ما مثل غبار و دود در باران و باد
محو گشتن با دو سه آوازه عادت کرده است
باغبانی را که کارش تیشه در ساق گل است
بوستانش بی در و دروازه عادت کرده است
هر نظامی را که با نور خدا دارد ستیز
ساده می پاشد که بی شیرازه عادت کرده است
محمد خردمند