تنها و بیقرار تو ام ؛ یار خویش کن
گفتی مرا به شوق بخوان تا بخواهمت
من آمدم به عجز ، تو هم کار خویش کن
جستم ندیدمت که بگفتی ” کنارتم …
مرهم به زخم سینه ی بیمار خویش کن”
ای لامکان ، مکانت تو در دل من است
قلبم محل جلوه ی انوار خویش کن
حس گنه که پرده به پندار ها شده
از من بگیر و محرم اسرار خویش کن
” لاتقنطوا ” نوید امید و نشان مهر
ممنونم از محبت و دیدار خویش کن
هر گام من به دام هوس گیر می شود
از دام غم رها و هوادار خویش کن
یارب اگر خلیل نباشم غلامشم
گل نیستم به لطف، سپیدار خویش کن
یونس اگر به ماهی و بحر آزمون شده
ما را غریق رحمت بسیار خویش کن
فرعون نفس، دست تطاول کشیده است
موسی ی من موفق پیکار خویش کن
ایمان من به معرض جنگیست بی نظیر
عیسای را به خلوت بی خار خویش کن
بوجهل غم بغاوت و بیداد می کند
بدری، میان چاهی، گرفتار خویش کن
یارب به حس احمد و قلبی پر از صفاش
من را به شور و شوق، وفادار خویش کن
من مانده ام و حس غریبی که در دلم
“تنها و بی قرار تو ام یار خویش کن ”
محمد خردمند