آنکه با تیر نگاهش به دل ما زد و رفت
سینهی غمزده را داغ تمنا زد و رفت
عشق، احساس مرا شور دیگر می بخشد
ناخودآگاه، دلم سینه به دریا زد و رفت
نیست آسان که قدم بر قدم عشق گذاشت
چکنم قرعه به نام من رسوا زد و رفت
از ازل نقشه همین بود که عاشق باشیم
مُهر تایید به تقدیر دو شیدا زد و رفت
آنکه نشناخته پا از سر خود قیس نبود
آدمی بود قدم بر سر دنیا زد و رفت
عظمت عشق مقدس، به کسی می بخشند …
پای بر خواهش بیجای زلیخا زد و رفت
شمع شب باش و به خود سوز که صد پروانه
نقد جان را به ملاقات تو سودا زد و رفت
کمتر از عشق نصیب است خردمندان را
مدتی خاص به صحرای جنون جا زد و رفت
محمد خردمند