ناگهانی احساس غربت و تنهایی میکنی
سکوت تمام لحظه هایت را فرا می گیرد
مثل شب تاریکی که دلت تنگ می شود.
اطرافت پرسه زدن ها را احساس میکنی
دلت بیم می گیرد که چیزی ترا نیش نزند
و موجود عاجزی را لگدمال نکنی
سربلند می کنی
خیره خیره به آسمان ها نگاه میکنی
از فضای خیلی دور
ستاره ی در آسمان ها به تو می خندد
با جلوه های کودکانه اش به تو چشمک می زند
لبخند میزنی
خود را در کنار او راحت احساس میکنی
هی حرف میزنی ،
می خندی ،
اشک می ریزی
آرام آرام که دلت خنک شد
کم کم دلت هوای پرواز را به خود می گیرد
رگ های خستگی
شریان های که از بغض، جاگیر شده بودند
همه به حرکت در می آیند
آرزو میکنی که کاشکی ستاره می بودم
لا اقل لبخندی را به چهره ی غمزده ی ایجاد می کردم
کسی که با دل پر از غصه به من رو می کند
ضجه هایش را
گریه هایش را
های هایش را
به لبخند تبدیل می کردم
***
گاهی دلم می خواهد قلبی به اندازه آسمان داشته باشم
همه چیز را در درون خودم پنهان کنم
ستاره های زیبا را برای آرامش روح دیگران تقدیم کنم
با خنده های همه بخندم ،
اگر گاهی پاییز با دلتنگی اش به دیگران رو کرد
من با اشک های مهربانانه
لحظه ها را نوازشگرانه
عشق را بی بهانه به همه عرضه کنم
با اشک های که از غصه های دیگران گلوگیرم کرده ؛
به روی گلبرگ های خزان زده
به چهره های اندوه آلود
به موهای پریشان دردمند
به گونه های سبز مصیبت زده
به بام مسجد و میخانه
آرام آرام ببارم
محمد خردمند