مي توانم وسط قلب شما جا بگيرم؟
لب درياي نگات
جنگل موي ترا خيمه زنم
خاك اندام ترا بو بكشم
سرزمين تن من با لب تو سبز شود
شايد ام فصل ديگر زاده شود
فصل بهتر زبهار
يك بهاري كه به من شور دگر اندازد
فصل زيبايي و يكرنگي عشق
فصل آينه و ماه
فصل كه هيچ در آن هجر نبود
در بساط دلك كوزه يي ام
من چسان خواهم كرد
حمْلِ مهرِ كه بسان درياست
بال فكر تو مرا شاعر افلاك نمود
شاعر عرفاني
ظاهراً شاعرك ژوليده
ابر در ابر ترا ميگيريد
از فلك تا به زمين شعر تو را مي ريزد
عقلي كه له شده در هر قدمش مي نالد
كوچه كوچه
شب مهتاب ترا مي پالد
دلِ كه ولگرد است
نعش كه از پي دل…
كوچي ام خانه به دوش….
شهلا دانشور