دنیای تو بی سبزه و باران
کس نیست لفظی را بدهکارت
قورتش بده امید های تان
آهی تو میگیرد هوای شان
چیغِ تو میگیرد نوای شان
محرومیات زهر هلایل باد
در رگ رگ و تخمِ بقای شان
تار خوشی ها را نوازنده
ای بافه بافه مهر بافنده
شرم است زن بی شانه هایت مرد!
«ازغم به غم هر شب پناهنده»
ما جاي خنده گريه مي نوشيم
ما نسل نسلِ بار در دوشيم
«هر چند كه زيبندهی مانيست»
ما ردهی شلاق میپوشیم
از نعش های زنده صف داریم
هر چند در دل شور و دف داریم
ما دانه خور زور گویی ها
غیر از قفس چیزی به کف داریم؟
شهلا دانشور