آفتاب عابری
بر نگین قلبم
ذره های الماس پاشید
و به کوه قاف نگاه اش
رهسپارم کرد
مسحور گشتم
مثل پری افسانوي
بر حرير آغوشش
تا افتادم
چشمم باز شد
و این شبيه حكايتي بود
که هرشب مادر کلان
براي ما نقل ميكرد
کاش پنجره را نمی گشودم
کاش عابری نبود….
ماه من …
وقتی که در روان ترین دریا
سرد ترین رود
در آنسوی مرز ها
در جاری شدنی
من چگونه ترا
در برکه ی چشمم ماندگار بسازم؟
شهلا دانشور