تو دور هستی و در دل امید دیدن نیست

تو دور هستی و در دل امید دیدن نیست
چقدر راه زنم شیمه‌ی دویدن نیست
خوشم به درد جدایی، فراقِ هستی سوز
که جاودانگی عشق در رسیدن نیست
بگو بخند بخوان شعر عاشقانه بلند
که عشق را سخنی زیر لب جویدن نیست
چه آزمند و حریصانه در تب و تاب است
دلی که کرده هوایت از آرمیدن نیست
پریده از سر انگشت ذهنم ار چه غزل
زبان شعر بلند من از بریدن نیست
زمانه تار زنان مثل عنکبوت که
تنیده بال وپرم را پر پریدن نیست
سکوت و بغض فراگیر شهر ظلمت و دود
گلو گرفته و راه نفس کشیدن نیست
که ما نمونه‌ی از نسل تار تاریخ ایم
به سرزمینی که خورشید را دمیدن نیست
چقدر کشته شویم و چرا شهید دهیم
نگو دگر که به من قدرت شنیدن نیست
شهلا دانشور
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *