اگر غزل ننویسم بگو چه کار کنم؟
زمان طلاست ولي قلب دوست الماس است
به خوش خوشان همه را صرفت اي نگار كنم
هميشه عشق بنامت نميكشد پَرِ جَيك
كه با كدام دل اميد اين قمار كنم
به پيش چشم من اي نور ديده مي گذري
كم است با دل پر حسرت انفجار كنم
ترا به حال خودت مانده ام نمي خواهم
شبيه خود به غم عشق سردچار كنم
تمام عيش جهان بيتو كي بكامم هست
كه ريسمان زمان را خيال دار كنم
چو تو به ذات خودت مرگ مطلقی ای عشق؛
چرا به دست خودم، قبر خود تیار کنم ؟
شهلا دانشور