عمري من و ترا نفسي اعتبار نيست
يك آسمان ولي دو هوا را نديده اي؟
يكسو بهار سوي دگر گلعذار نيست
آنسو مريخ و ماه تماشا نموده اند
آنسو كسي به فكر زن و سنگسار نيست
در جوي و جاده خون و تعفن دميده است
از خون مردمان همه جا لاله زار نيست؟
والعصر…هر چه ديده اي انسان! زدست توست
حتّا كه دست مانعی از كردگار نيست
اينجا هميشه فكر خرافات غالب است
اينجا بهار نيست كسي را قرار نيست
آمار قتل و غارت مردم به ما چه داد؟
چوكي حاكمان به خدا افتخار نيست
قشر جوان و مفتخرِ ما به غربت اند
اينجا به غير جنگ دگر كار وبار نيست
اي حاكمانِ تا به گلو غرق خون ما
جاي شما بدار!! شما را بكار نيست
دنيا خودش كه دار مكافات بوده است
اين چرخ را كه گفت كه آموزگار نيست؟
شهلا دانشور