نسبتم اما به او چون صبح و مه کم نورتر
روز با امید رویش غرق مستی میشد و
شام هم با بوسهی انگوریاش مخمورتر
بس که زیبا میکشید آینهی وصفش مرا
گشته بودم بین آغوشِ بهشتاش حورتر
چشمه و سرچشمهی رود غزلهایم که شد
سر کشید از قلهی آرایهها مغرورتر
آنکه در آغوش دیگر مانده سر این روزها
عاشقش رنجور مهجور و خودش اکتورتر
کوه سنگی بود و فریادم شنید اما ندید
چون صدا در انعکاسی دور رفت و دورتر
چشم کور عاشقم در هر خطاپوشی او
دست دارد، من چه سازم با دل کمزورتر.
شهلا دانشور