دلم گرفت از این ورطه ماهتابی کو؟
شبيه عاشقِ برباد رفته احساسي
بريخت خون دلم قطره قطره، تابي كو؟
شب و قبیله ی نفرت، کجاست صبح امید؟
بر این زمین سیه نور آفتابی کو؟
به بسترِ شبِ پر درد و این سکوت سیاه
شبانِ توله زن و نغمه ي ربابي كو؟
ضحاك مار به دوشي كه حاكم شهراست
شبيه سيليِ كاوه چنان جوابي كو؟
به ماه و مهر و شب و شعر اعتماد کجاست
به فال حافظ وحاجات، فتحِ بابی کو؟
تو متِكي به خودت باش مثل كاج بلند
كه اسب روز و شب عمر را ركابي كو؟
“مرا به دور ترين نقطه ي جهان ببريد”
زمين تهي شده از حس پاك نابي كو؟
شهلا دانشور