حاصلم هیچ نشد؛جز غمِ خسران خودم.
چشم داری که زمن بر تو پیامی برسد
نیستم عاشق و بیمار تو حیران خودم
یوسفا در ته چاهت برو و ایمن باش
بگذارم که بپوسم تهِ زندان خودم
سمتِ محراب نگاهِ تو ،و من سجده کنان
به کسی ربط ندارد، من و ایمان خودم
جان بخواه از منِ بيدل كه تمامت بدهم
روح و جانم به فدايت که تويي آنِ خودم
بسته ام دل به تولای تو، سوگند بر آن
دل چون سنگ تو، بر جان تو و جان خودم
شهلا دانشور