این باغ در کشاکش ماتم نشسته است
جغدان به شاخه های بلندی زد آشیان
گنجشککان به سیطرهی غم نشسته است
آنکس که نان نداشت غم و آن که سفره داشت
گویی بر آب و دانه ی شان سم نشسته است
پرسیدم از چمن که چرا شب نمی و گفت
اشک است در قیافهی شبنم نشسته است
گیرم بهار آمد و کی می توان گرفت
از قلب لاله داغ که پیهم نشسته است
شهلا دانشور