لبریز از عشق، لیک به شرم و حیاستی
باران، مسيح وخضر نه؛ شاعر به حيرت است
تشبيهِ چي كند كه تو آب بقاستی
جانت به كوه نور برابر نمي كنم
در پيش چشم عاشق خود بي بهاستي
دستم بگير موج نگاهت كشنده است
بر قايق شكسته ي من ناخداستي
خوشبخت ميشوم كه تو باشي كنار من
احساس ميكنم كه تو بال هماستي
آموی من درون تو غوغاست ظاهراً
آرامی و نمونه ی لطف خداستی
فرياد مي زنم همه دنيا خبر شود
مغرور هم شوي تو مرا توتیاستی
شهلا دانشور