آمدی

آمدی
و چه آرام در رگ هایم
ریختی خون عشقت را
پرنده ی دلم چه آسوده خوابید
در آشیانه ی که از آغوشت برایش ساخته بودی
دستانم
که از تنهایی
کرخت شده بودند
آهسته آهسته گرم شدند
با تماس نوک پنجه های دستانت
این آرامش در من نبود
وقت می رفتی
و
مو هایم زنجیر می بافتند
به پا هایت
اما
تو‌
تار تار
با آتش دوریت
می سوختاندی
که هنوز خاکستر ش
هوای «ملبورن» را آگنده کرده
و حالا من
در خزان تنهای هایم
دانه دانه
از درخت اعتبارم می ریزم
و
تو هنوز می روی
می روی
شگوفه باختری
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *