در بغض یک سکوت ، به اکراه شد عوض
در برکه ی دلم همه ی عمر خفته بود
دریا دلش که داد به این ماه, شد عوض
درچشم یوسفی که به جز عشق من نبود
تا رفت در میانِ همین چاه شد عوض
وقتی کتاب خاطره را می زدم ورق
از هر چه گفته بود به من ,آه شد عوض
در ملک یوسفی که در آن عشق حکم داشت
دستم به کارد تا که زدم ,شاه شد عوض
چون موج او به ساحلِ دل نا رسیده رفت
آمد ز حرف خود همه کوتاه ,شد عوض
شگوفه باختری