ای تلخیِ لبت ز شراب کهن ,بمان
با شعر عاشقانه تو در انجمن بمان
چون چهره ی یک آینه, پاک از غبار باش
دایم به چشم و قلب و در احساسِ زن, بمان
روحم چقدر سرد در آغوشِ شب گم است
ای آفتاب عشق بیا در بدن بمان!
من شیشه ام به سنگِ دلت خو گرفته ام
ای قابِ پُر سکوت, خودت را شکن, بمان
بی تو به برگ برگ خزان دل سپرده ام
با یک بغل بهار بیا, در چمن بمان!
شگوفه باختری
با شعر عاشقانه تو در انجمن بمان
چون چهره ی یک آینه, پاک از غبار باش
دایم به چشم و قلب و در احساسِ زن, بمان
روحم چقدر سرد در آغوشِ شب گم است
ای آفتاب عشق بیا در بدن بمان!
من شیشه ام به سنگِ دلت خو گرفته ام
ای قابِ پُر سکوت, خودت را شکن, بمان
بی تو به برگ برگ خزان دل سپرده ام
با یک بغل بهار بیا, در چمن بمان!
شگوفه باختری
